مریم شیعه | شهرآرانیوز؛ رد سرخرنگ خورشید هنوز در آسمان است که مشهد نفسش را در سینه حبس میکند. صبح همان روز، سوم شهریور۱۳۲۰، صدایی شبیه به رعد، مردم خوابیده روی پشتبامها و حیاطخانهها را از جا میپراند. نقطههایی مثل کلاغ نزدیک و نزدیکتر میشوند و فلز سرد بالهایشان بالاخره پیدا میشود. چند لحظه بعد بمبها میافتند. از آن روز تا چهار سال بعد، این کابوس بارها و بارها خواب را از چشم مردم میرباید.
تا چهار سال صدای آذرخش موتور هواپیماهای روسی در گوش شهر میپیچید و کوچهها و خیابانهای مشهد، زیر چکمه چرمی سربازان روس، لگد میشود. سایه تفنگها، تسمههای فشنگ و سرنیزههای برق افتاده روی سر مردم شهر است. در آن روز شوم، ستونهای ارتش بلشویک از سرخس و لطفآباد به حرکت درمیآیند و اعلامیههایی را میان مردم پخش میکنند که «برای آزادی شما آمدهایم» و میخواهند مردم سلاحهایشان را تحویل دهند.
بسیاری از مقامات شهر میگریزند. افسران زیادی تسلیم خواست اجنبی میشوند. اشغال، چهره شهر را رنجورتر از همیشه میکند. در همین روزهای خمیده، نامهای با ۹بند میرسد که یکی از بندهایش تحویل هواپیماهای فرودگاه مشهد به شوروی است.
داراب میرزا جهانسوزی، سرگرد و فرمانده هنگ هوایی نوپای خراسان، نامه را که میخواند، به باند بیدفاع مشهد نگاه میکند و میفهمد «تحویل دادن» همیشه اسم دیگری برای «از دست رفتن» است.
دستور میدهد اسناد محرمانه را جمع کنند و هواپیماهای سالم را موقتا به فرودگاه فرعی طرق ببرند، اما طرق برای اختفا امن نیست. انگشتش روی نقشه تا جنوب سبزوار میلغزد. در آنجا فرودگاهی خاکی، اما دور از چشم وجود دارد. شب، جعبه اسناد، مهروموم میشود و نخستین پروازها از مشهد اتفاق میافتد.
صبح روز بعد، سه فروند هواپیما روی فرودگاه فرعی جنوب سبزوار مینشینند. یکی در کاشمر و یکی هم در عباسآباد فرود میآید. مردم سبزوار با صدای دوبالههای غریبه از خانهها بیرون میآیند. کمی نمیگذرد که دو هواپیمای روس بالای فرودگاه سبزوار میایستند و با بمباران، یکی از هواپیماهای ایرانی را تکهتکه میکنند.
اعلامیه هم میریزند «برای بیرون راندن آلمانیها آمدهایم...» شهر میفهمد که جنگ، اول سایهاش را میفرستد و بعد خودش را. جهانسوزی با جیپی خسته از سبزوار راهی کاشمر میشود. آشفته است، اما باید هر طور که میشود هواپیماها را نجات دهد و خودش را به تهران برساند.
استوار فلاحی، همراه کمحرفش، جلوتر از جاده را نگاه میکند. باید هواپیمای کاشمر را به نقطهای امنتر ببرند. عصر، پرنده از کاشمر به آسمان خسروآباد سبزوار میرسد و آرام روی خاک مینشیند. جهانسوزی موفق میشود تا محل اختفای هواپیما را تغییر دهد. روستاییها دور تا دور بالها ایستادهاند. بچهها بیصدا، مردها با چشمانی که میان تحسین و هراس رفتوآمد دارد.
جهانسوزی از کابین هواپیما پایین میآید، خاک بال را با کف دست میتکاند و به فلاحی میگوید «صبح، مستقیم به تهران میرویم. این کاغذها باید برسد.» شب، کنار جعبه اسناد مینشیند و به امیدی میاندیشد که نباید خاموش شود. سپیده که روی تپهها میافتد، هواپیما را جلو میکشند. زوزه موتور بلند میشود، دماغه که بالا میآید، برای لحظهای همهچیز سبک میشود.
بعد تکانی خشک و سرفه موتور. فلاحی چیزی میگوید که در غرش باد گم میشود. هواپیما میچرخد، زمین نزدیک میشود و آتش، آتش از هر طرف زبانه میکشد. وقتی مردم به سمت هواپیما میدوند، آتش زودتر رسیده است. سرگرد دارابمیرزا جهانسوزی و استوار فلاحی، همانجا میمانند، در شروع پروازی که قرار بود پایان عقبنشینی باشد.
خبر که به مشهد میرسد، شهر بین اعلامیهها و بازداشتها و صفهای نان، به روزهای تازهای عادت میکند. روزهایی که با استعفای پهلوی اول، با ورود قوای متفقین به تهران، با سوگند سلطنت محمدرضا پهلوی، معناهای دیگری پیدا میکند، اما برای مشهد و سبزوار، قصه صورتی انسانیتر دارد. فرماندهی که بهجای عقبنشینی رسمی، راه دیگری را انتخاب میکند و در این مسیر از جانش میگذرد. «جهانسوزی» هم برایش نام بود و هم سرنوشت.
او نخستین فرمانده هنگ هوایی نوپای خراسان بود. افسری قاجارتبار که عشق و علاقه زیادی به وطن داشت و از هیچ تلاشی برای کوتاه کردن دست اجنبی دریغ نکرد. جد بزرگ او به حسینقلیخان جهانسوز، پدر فتحعلیشاه میرسد. روایت ایستادگی او، قطبنمایی اخلاقی در تاریخ کشور است. اقدام او، معیاری عملی برای مسئولیتپذیریاش بود که رشته اعتماد و همدلی را میان نسلها محکم کرد. رنج با همین روایتهاست که معنادار میشود.
کرامت این خاک عزیز هزینه دارد و قرنهاست که هزینهاش را ایرانیان با جان و مال خود پرداختهاند. فراموشی مرگ دیگری است که دارابمیرزا جهانسوزی مستحق آن نیست. قصهاش، قصهای است که هر سال در شهریورماه، از نو روایت میشود و به ازخودگذشتگی جانی دوباره میدهد.